دلم نمی خواد فرهیخته باشم..دلم میخواد بچه باشم، بعضی وقت ها چیزهای بچه گانه بخوام..
آروزهای کلیشه ای داشته باشم. مثل یه گنگستر که به زنش قول میده این دفعه آخرین سرقتش باشه و بعدش با پول ها فرار می کنن و میرن یه کشور گرمسیری و کنار یه ساحل با ماسه هایی طلایی یه ویلا میخرن که دست هیشکی بشون نرسه میخوام اوج رهایی و آزادیم در همین حد باشه… حتی اگه یه مشت فیلسوف حلقه بزنن دور هم و با دلیل و مدرک و استدلال ثابت کنن آزادی من به طرز فجیعی مبتذل بوده و دانشجوهاشون هم تند تند بنویسن اراجیفشون رو…. دلم میخواد فرار کنم به یه جای خیلی دور و با هر کس که دلم بخواد بپرم.. حتی اگه عکسم رو با یه دختر نیمه برهنه همه جا پخش کنن و بگن فساد اخلاقی دارم . اصلاً دقیقاً دلم میخواد بگن فساد اخلاقی دارم
مهدی فداکار،زندگی نامه مهدی فداکار،مهدی فداکار سگ باز،مهدی فداکار لاشی،مهدی فداکار جاکش،مهدی فداکار دزد ادبی،مهدی فداکار خشت مال،مهدی فداکار زن باز،مهدی فداکار خشت مال،مهدی فداکار خایمال،مهدی فداکار کونی،مهدی فداکار زن جنده،مهدی فداکار لاف زن،مهدی فداکار شاعر،مهدی فداکار عقده ای،مهدی فداکار دبیر ادبیات نوشهر چالوس،مهدی فداکار هذیان گو،مهدی فداکار هذیانی،مهدی فداکار بی ناموس،مهدی فداکار پا به پای سگ ها،مهدی فداکار متجاوز
Monday, June 21, 2010
مهدی فداکار فلک می زند!
دوران دبستان من تو شهرستانی گذشت که فلک هنوز جزو ملزومات کمک آموزشيش محسوب ميشد. شاگرد اوّل بودم و هيچوقت فلک نشدم. ولی هيچوقت نتونستم تصوير آرامش بخش معلّم کلاس اوّل برادرم رو به جای معلّم ترسناک خودمون بذارم.
بگذريم...
پروسه ی فلک کردن اينجوری بود که معلّم شاگرد درس نخونده ی بيچاره رو ميخوابوند زمين و رو به کلاس ميگفت "يکی بياد پاهای اينو نيگه داره!" و اون لحظه، لحظه ی تهوّع بود واسه من. لحظه ی کثيف دستاي داوطلبی که آنچنان مشتاق بالا ميرفتن که هر آن کتفشون ميخواست از جا در بياد!
واسه من، معلّمی که فلک ميکرد هرگز به اندازه ی شاگردايی که پای اون بيچاره رو بالا نيگه ميداشتن منفور نبود. تو همون ذهن بچگيم معلّم گوریل احمقی بود که قدرت داشت. که از اين قدرت مثل يه حيوون استفاده ميکرد. ولی اون کثافتا که پای همکلاسيشونو محکم و با افتخار بالا نيگه ميداشتن، در نظر من منفور ترين ها بودن.
بگذريم...
پروسه ی فلک کردن اينجوری بود که معلّم شاگرد درس نخونده ی بيچاره رو ميخوابوند زمين و رو به کلاس ميگفت "يکی بياد پاهای اينو نيگه داره!" و اون لحظه، لحظه ی تهوّع بود واسه من. لحظه ی کثيف دستاي داوطلبی که آنچنان مشتاق بالا ميرفتن که هر آن کتفشون ميخواست از جا در بياد!
واسه من، معلّمی که فلک ميکرد هرگز به اندازه ی شاگردايی که پای اون بيچاره رو بالا نيگه ميداشتن منفور نبود. تو همون ذهن بچگيم معلّم گوریل احمقی بود که قدرت داشت. که از اين قدرت مثل يه حيوون استفاده ميکرد. ولی اون کثافتا که پای همکلاسيشونو محکم و با افتخار بالا نيگه ميداشتن، در نظر من منفور ترين ها بودن.
Tuesday, June 15, 2010
مهدي فداكار سگ باز جآكش ايدزي دزد ادبي نوشهري چالوسي گزارشگر مي شود
ميدونی مشکل من با گزارشگر جماعت از کجا شروع شد؟ از زمان زيدان. اون دريبلی که ميزد و بعد از اون هر کی اون شکلی روی توپ ميچرخيد، اين فردوسی پور ميگف "دريبل زيدانی ميزنه". بابا به جان خودم ما تو کوچه از اين دريبلا ميزديم اون وقتا! يا هرکی پا عوض ميکرد رو توپ، اينا ميگفتن "مثل دنيلسون پا عوض ميکنه". اين که ديگه از دريبلای ساده گل کوچيکه برادر من!
کلّاً من با اين گرته برداری لفظ به لفظ از گزارشگرای خارجی مشکل دارم. چون اونا کف ميکنن شمام باس بکنين؟!
حالا چی شد اينو نوشتم؟ سر اين بوقای جام جهانی. بابا اينا به جان خودم همين بوق استاديومی های خودمونن! هيچ فرقيم ندارن با اینا. حالا هر بار وسط گزارش نميدونن چی بگن، زر زر ميکنن که "بله... صدای بوق های مخصوصی که تماشاگران به صدا در ميارن شنيده ميشه".
هیچم مخصوص نیس مسخره ها...
کلّاً من با اين گرته برداری لفظ به لفظ از گزارشگرای خارجی مشکل دارم. چون اونا کف ميکنن شمام باس بکنين؟!
حالا چی شد اينو نوشتم؟ سر اين بوقای جام جهانی. بابا اينا به جان خودم همين بوق استاديومی های خودمونن! هيچ فرقيم ندارن با اینا. حالا هر بار وسط گزارش نميدونن چی بگن، زر زر ميکنن که "بله... صدای بوق های مخصوصی که تماشاگران به صدا در ميارن شنيده ميشه".
هیچم مخصوص نیس مسخره ها...
Labels:
ايدزي,
جآكش,
جام جهاني,
دزد ادبی,
سگ باز,
فوتبال,
مهدي فداكار,
مهدي فداكار شيركده
Sunday, June 13, 2010
مهدی فداکار هذیان می گوید و شاعر عارف جآکش ایدزی نوشهری می شود
فرازی از نامه ی مهدی فداکار کون سياه به دخترش:
... و دخترم به ياد داشته باش اگر با مغزت به قلب کسی راه نيافتی، لای پايت نيز احتمالاً جواب نخواهد داد
تخت خواب سه نفره مهدی فداکار-شیرکده فاضلاب ایدزی جآکش معلم نوشهری
باباهه رفته واسه تخت خواب داداشه يه دونه از اين تشک فنری خفنا خريده، ديده من شاکی شدم، ميگه هماهنگ باشين هر دو تون از همين استفاده کنين ديگه!
پ.ن: يعنی خداشاهده هابيل و قابيل انقدر روشون به هم باز نبود که روی ما به هم بازه...پ.ن 2: فنراشم خفن! يعنی به جان خودم اگه کسی بخواد گه خاصّی رو اين تشک بخوره، هر آن ممکنه از پنجره کنار تخت پرت شه بيرون!
پ.ن: يعنی خداشاهده هابيل و قابيل انقدر روشون به هم باز نبود که روی ما به هم بازه...پ.ن 2: فنراشم خفن! يعنی به جان خودم اگه کسی بخواد گه خاصّی رو اين تشک بخوره، هر آن ممکنه از پنجره کنار تخت پرت شه بيرون!
Subscribe to:
Posts (Atom)